ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
یکی از بزرگان دین که نام او را شیخ نجیب الدین می
گفتند تعریف می کرد
که : شبی از شبها خوابم نبرد و هرچه کردم استراحت کنم نتوانستم .
تصمصم گرفتم حرکت کرده و به گورستان بصره بروم و دعایی برای اموات
بخوانم، شاید قلبم آرام گیرد و بخوابم . به دنبال همان تصمیم به گورستان
رفتم ، شب از نیمه گذشته بود ، دیدم که چهار نفر جنازه ای را به دوش گرفته
و وارد قبرستان شدند . با خود گفتم که شاید آن را کشته اند که این وقت شب
برای خاک کردن آورده اند ، پیش رفته و گفتم : شما را به خدا سوگند
می دهم راستش را بگویید آیا این جنازه را شما کشته اید یا دیگری ؟ ...