ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
یکی از بزرگان دین که نام او را شیخ نجیب الدین می
گفتند تعریف می کرد
که : شبی از شبها خوابم نبرد و هرچه کردم استراحت کنم نتوانستم .
تصمصم گرفتم حرکت کرده و به گورستان بصره بروم و دعایی برای اموات
بخوانم، شاید قلبم آرام گیرد و بخوابم . به دنبال همان تصمیم به گورستان
رفتم ، شب از نیمه گذشته بود ، دیدم که چهار نفر جنازه ای را به دوش گرفته
و وارد قبرستان شدند . با خود گفتم که شاید آن را کشته اند که این وقت شب
برای خاک کردن آورده اند ، پیش رفته و گفتم : شما را به خدا سوگند
می دهم راستش را بگویید آیا این جنازه را شما کشته اید یا دیگری ؟ ...
در جواب گفتند : ای مرد در حق مسلمانان گمان بد مبر ، این را کسی نکشته و ما چهار نفر مزدوریم ، پولی گرفته آن را به اینجا حمل کردیم . سپس زنی را که در قبری مشغول آماده کردن آن بود به من نشان دادند و گفتند : صاحب جنازه آن زن است که مشغول آماده کردن قبر است .
من پیش رفته پیرزن گیسو سفیدی را دیدم که مشغول خاک برداری از قبر است و آن را برای دفن آن جنازه آماده می کند .
ماجرای جنازه و این که چرا می خواهد شبانه آن را دفن کند و کسی متوجه نشود ، را از آن زن سوال کردم .
آن زن سرش را بلند کرد و آهی کشید وگفت : این جنازه پسر من است و او جوان فاسق و از گنهکاران بود که در این شهر همه مردم او را به بدی و بدکاری مثل میزدند ، و از او متنفر بودند ؛ وقتی پسرم مریض حال شد ، مرا به بالین خود خواست و گفت :
مادر، میدانی که من بد بوده ام و مردم مرا به بدی مثل میزدند ولی من به درگاه خداوند توبه پذیر ، توبه کرده ام ، امیدوارم قبول فرماید ؛ بعد گفت : مادرجان چند وصیت به تو می کنم ، امیدوارم که درباره پسر گنهکارت انجام دهی ، تا خدا مرا ببخشد و از سر تقصیراتم بگذرد.
اول : وقتی من مردم ریسمانی به گردنم ببند و جنازه ام را دور خانه بگردان و بگو خدایا ، خداوندا ! این بنده گریخته و بد عمل توست ، توبه کرده و به دست سلطان اجل یعنی مرگ ، گرفتار آمده ؛ ورا بخشیده و بر او رحمت کنی ؛ رحم کن بر او یا ارحم الرّاحمین .
دوم : چون مردم در این شهر مرا به بدی یاد کرده و از من متنفّرند ، ممکن است برای دفنم حاضر نشوند ؛ تو خود اقدام به غسل و کفنم کن و شبانه مرا به خاک بسپار تا مردم مطلع نشده و مرا لعنت نکنند .
سوم : اگر ممکن شد، تو خودت مرا به قبر بگذار ، شاید خداوند به خاطر گیسوان سفید تو ، بر من رحم کند و مرا پذیرفته و عذابم ننماید .
آن مرد متدیّن گوید : آن پیر زن رو به من کرد و گفت : ای مرد! بدان وقتی پسرم از دنیا رفت ، من به وصایای او اقدام کرده ، ریسمان بر گردنش بستم و خواستم جنازه اش را دور خانه بگردانم ؛ ناگهان صدایی شنیدم که گفت :
< هر آینه آگاه باشید، ترس و حزنی برای دوستان خدا نیست؛ این چه گستاخی وجرآتی است که می خواهی با دوستان خدا انجام دهی ! مگر نمی دانی که خداوند توبه پذیر و ارحم الراحمین است و با بندگان خود که توبه می کنند و به سوی او برمی گردند ، مهربانی می کند > .
من دیگر قدرت آن را پیدا نکردم که آن عمل را انجام دهم ، پس به غسل دادن و کفن کردن جنازه پسرم اقدام نموده و الان که هنگام شب است ، او را به اینجا حمل نموده و می خواهم دفنش کنم ، این است ماجرای فرزندم ، صاحب این جنازه .
شیخ نجیب الدین گوید :
وقتی من شرح حال آن جنازه را شنیدم ، فهمیدم که خداوند توبه او را پذیرفته و از گناهانش درگذشته است ؛ خود اقدام به دفنش نموده و از مادر آن جوان اجازه خواستم تا او را به خاک بسپارم ، وقتی جنازه را با احترام وارد قبر نمودم ، این سخنان را شنیدم :
ای شیخ ! بدانکه خداوند بخشنده و مهربان است ، هر که از گناهانش توبه کند و به سوی او برگردد، خدای توبه پذیر ، توبه اش را پذیرفته و گناهانش را می بخشد و او را در جوار رحمتش قرار می دهد .
گــــر مــــا رقصّریم تو دریـــــای رحمتی جرمی که می رود به امید
عطای توست
دانم که در حســـــاب نیاید گنـــــاه مــــا آنجا که فضل و رحمت بی انتهای توست